Quantcast
Channel: جامعه مجازی دانشگاه پیام نور - همه انجمن ها
Viewing all articles
Browse latest Browse all 11241

حسین پناهی؛ کودکی که دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسید

$
0
0
در پسین یکی از روزهای گرم نیمه تابستان حسین نامی در غربت غروب کرد و در زادگاه مادریش آرام گرفت، این روزها یادمان روزهای تنهایی حسین است، همان دوره گرد ساده "گمشده در هیاهوی شهر'' که "نظر بند سبز مادربزرگش را گم کرده بود".

این روزها یادآور تلخی مرداد ماهی است که کودکی روستایی که"در حسرتی مجهول، سهم گندم خود را به بلدرچین های گرسنه می بخشید"، با دنیای بیگانه اطرافش وداع کرد و رفت تا به همه بگوید "در هیاهوی شهر گم شده" است.

در سال 1335در کمرکش کوهپایه ها و سراشیبی مرغزارهای کهگیلویه، درروستای "دژکوه" حسین نامی پناهی متولد شد و فارغ از هجای ناهنجار بودنها و نبودنها، چگونه ماندن را آموخت و''مشکلات راه مدرسه باعث شد تا به باران با همه عظمتش بدبین شود''.

در کلنجار با طبیعت زمخت زادگاهش، از "درخت انجیر پایین آمد" وراهی سفر شد، پس از آنکه دار و ندار پیرزنی روستایی را با سنگینی علامت سوالهایی در ذهن به او بازگرداند، به سمت هنر گرایش یافت و رفت تا بیابد آنچه را که تجربه نکرده بود.

از "هندسه منظم گلها" تا "سجود گیاهان" را به تماشا نشست و زمانی خواست این راه رفته را بازگردد:'' من کجا خوابم برد، یه چیزی دستم بود، کجا از دستم رفت. من می خوام برگردم به کودکی".

او فارغ از شعر و شعور و هنر، فیلسوفی بود که دنیا را از نگاه کودکی می نگریست که با ناپاکی ها بیگانه بود و می سرود: "می خواندم، وقتی جغدها می خواندند و به یاد دارم که به جای کشتن مارها، ازپاهایم مواظبت می کردم".

نویسندگی، شاعری، کارگردانی و همه اینها واژه هایی است که با نام حسین همراه است اما حسین روستائی زاده ای بود با دغدغه های بزرگ، انسانی فراتر از واژه که در چهارچوب دنیای حقیر ما آدمها نمی گنجید.

"کودک کر و لالی که در گهواره از گریه تاسه می رود

هراسان از حقایقی که چون باریکه ای از نور

از سطح پهن پیشانیش می گذرد".

حسین را در واژه ها و سطرهای دلنوشته هایش می توان یافت و به دنیای نا آشنای زندگیش رسید که " انسان هیچگاه برای خود مامن خوبی نبوده است" پا به پای"کودکی که در 11 سالگی با سری تراشیده و کت بلندی که از زانوانش می گذشت به دنیای کفش پا نهاده".

از او خاطره ها گفتند و شنیدیم و قضاوتش کردیم. مردی ناتمام و دلگیر از حضور نامفهوم ما نه در زندگی که در سایه خیال زیست. او همه ما را شنید و دید اما ما او را ندیدیم و نشنیدیم تا آنگاه که غفلت ما، به خاکش باز گرداند.

حسین پناهی آدم عجیب و غریبی نبود و به تعبیر خودش "یک روستازاده حیران است که الاکلنگ وجودش در گذر از تضادهای ناگزیر و ناخواسته در برخورد با مسائل به شکل اغراق آمیزی در نوسان فرازها و فرودهاست."

مردی که روزگارش با غربت و تنهایی عجین شد و "به سرانگشت پا هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسیده است".

حسین با دلمشغولیهای زمانه بیگانه بود و دلتنگ کفشهایی که "ابتکار پرسه هایش بود و چتری که ابداع بی سامانیهایش".

"من و نازی" یادمان نمی رود، مردی را که زاده "ستاره ها" بود و دغدغه "نمی دانم ها" را داشت.

او اولین کسی است که "در دایره صدای پرنده ای بر سرگردانی خود خندیده است".

آن روزها در زرق و برق و هیاهوی شهر گم شدیم و حسین تنها ماند و چه "میهمان بی دردسری" بود، زمانی که در غربت غروب کرد و "اشکهای تنهایی اش خونبهای عمر رفته اش" بودند.

"از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری!از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم
سالهاست که مرده ام"

Viewing all articles
Browse latest Browse all 11241

Trending Articles