یک بار یک وردکی طی یک عملیات تروریستی میخواهه کاخ ریاست جمهوری افغانستان را انفجار بته (بدهد) بالاخره موفق میشه و خوده انتحار میکنه فردای ان روز امار میگیره می بینه که دست کم صد نفر کشته شده - ۹۹ نفر از خنده و یک نفر هم خود وردکی
*****************
قندهاری بالای یک ساختمان پنجاه طبقه کار میکرده. ناگهان یکی از پایین صدا میزنه: اهای جلندر خان خانهء تان آتیش گرفته، زن و بچه ات همه سوختن، مردن! قندهاری با خود میگه: دیگه این زندگی برای من معنی نداره. خودش را از بالا(از سری ساختمان) میندازه پائین. همینطور که پائین می افتاده، ناگهان با خود میگه : اااه.. مه خو بچه ندارم! کمی پائین تر میایه میگه: اااه.. من خو زن ندارم! نزدیک های زمین که میرسه،میگه: اااه..!من خو جلندر خان نیستم! [/size]********************
وردکی با یک موتر تصادف میکنه پولیس میایه میگه : کدام تان مقصر بودید؟؟؟ وردکی میگه والله نمیدانم من خو خواب بودم از این اقا بپرس !
**********************
در قندهار امریکایی ها طالبان اسیر را امتحان میکردند یک توپ سنگی را برایشان مانده و گفته بود که توپ را وزن کنید بعدا شوت کنید. هر کدامشان میامدند وزن میکردند و شوت میکردند مگر یک طالب دیگر دورتر ایستاده بود و شوت نمیکرد. موظف اسیران با خود فکر کرد که این طالب شاید کمی هوشیار است ازش پرسید تو چرا توپ را شوت نمیکنی. طالب گفت من اینجا ایستاده ام مخواهم توپ شوت شده را کله کنم.
***********************
روزی دختر هم سایه خانه همسایه خود رفت و گفت که قیچی تان را بدهید .
هم سایه : ایا شما قیچی ندارید ؟
دخترک: داریم ولی مادر با ان سر قطی روغن را باز نمی کند چرا که خراب میشود.
هم سایه : ایا شما قیچی ندارید ؟
دخترک: داریم ولی مادر با ان سر قطی روغن را باز نمی کند چرا که خراب میشود.