بیش تر کودکان، با طرح سوال های غیرمنتظره درباره موضوعات مختلفی از جمله خدا، موجب شگفتی بزرگسالان می شوند. مشکل بسیاری از کودکان، این است که والدین شان، انرژی آن ها را صرف همه چیز، از کلاس های هنری و ورزشی گرفته تا رایانه می کنند، اما از درس ایمان غافل اند. آن ها فراموش می کنند که آن چه می گویند و عمل می کنند یا نمی گویند و عمل می کنند، تاثیر ماندگاری بر کودک می گذارد ...
● چه طور به زندگی کودکان رنگ معنویت بزنیم؟
بهترین راه ارتقای زندگی معنوی کودکان، راحت و آشکار حرف زدن درباره خداست. اصل کلی که بیش تر کارشناسان آن را تایید می کنند، این است که بگذارید بچه ها، گفت وگو را هدایت کنند و بعد، با سوال کردن شما، موضوع را پی گیری کنید.
حرف زدن درباره خدا، به این دلیل بااهمیت است که می تواند بهترین راه برآوردن مهم ترین نیازهای کودکان باشد؛ زیرا کودکان، بیش از بزرگسالان، خود و اطرافیان شان را به تکیه گاه قوی و مهربانی نیازمند می دانند که قادر است همه آرزوهای آن ها را برآورده کند. فایده دیگر صحبت کردن درباره خدا، این است که همه چیز را در دنیا توضیح می دهد، زیبایی طبیعت، تولد نوزاد یا مرگ یک دوست که با این توضیح مرتبط کردن رویدادهای طبیعی به خدا نوعی احساس شگفتی نیز همراه است؛ زیرا روح کودک، دنبال عجایب و اسرار می گردد و زمانی که برای پرسش های کلیدی خود، پاسخی منطقی می یابد، احساس آرامش می کند. گرچه کودکان نوپا، کوچک تر از آن هستند که مفاهیم مبهم معنوی را درک کنند، اما آن قدر بچه نیستند که نتوانند کلماتی را درباره خدا یاد بگیرند.
● طعم حضور خدا را به کودک بچشانیم
این سوال غلط است که: «چه طور کودکم را وادار کنم به خدا اعتقاد پیدا کند؟» پرسش صحیح این است که: «چه طور به او نشان دهم که خدا، در زندگی اش حضور دارد؟»
حدود سه یا چهار سالگی، بچه ها، نام خداوند را یاد می گیرند. کودک، ابتدا، دنبال قوی ترین فرد است و چون از نوزادی، مادر، نیازهایش را رفع کرده، می پندارد که مادر، محکم ترین تکیه گاه است، ولی خیلی زود می فهمد که مادر، از خیلی چیزها می ترسد و چون پدر از آن ها نمی ترسد، پدر را تکیه گاه و قوی ترین آدم می یابد، ولی پدر هم از بعضی چیزها می ترسد. در این زمان است که از ما می پرسد: «چه کسی قوی ترین است؟» به او می گوییم: «خدا». این خدا کجاست؟ به او می گوییم: «بزرگ تر که شدی، برایت می گویم.» چون کودک سه، چهار ساله، در مرحله تفکر ابتدایی است، فقط آن چه را می بیند، قبول دارد. بنابراین نمی توان به او گفت: «خدا نادیدنی است و همه جا هست.»
● خدای دوست داشتنی ۵ سالگی
در فاصله سنی سه تا پنج سالگی، کودکان، خدا را شبیه انسانی می دانند که به آن ها اتومبیل یا اسباب بازی می دهد و مراقب همه چیز است؛ موجودی دوست داشتنی. چنین برداشتی، به چنین پرسش هایی می انجامد: «آیا خدا می خوابد؟ خدا برای تعطیلات کجا می رود؟ خدا کجا زندگی می کند؟» اگر به او بگویید: «اگر بدرفتاری کنی، خدا عصبانی می شود»، او، پدری عصبانی را مجسم می کند که آماده است برای جزیی ترین تخطی، او را تنبیه کند. به تدریج که بزرگ تر شد، باید خدا را به او چنان معرفی کنیم که بچه ها، از او خوش شان بیاید. از لطف و کرم خدا، مهربانی، قدرت خدا، بخشش و زیبایی دوستی او می گوییم. درباره بهشتی که به نیکوکاران وعده داده، سخن می گوییم و اگر ضرورت خاصی پیش آمد، درباره جهنم به زبانی ساده برایش توضیح می دهیم.
منبع : http://www.morymor.mihanblog.com
http://www.psychology.10r.ir
http://www.morymor.1com.ir
● چه طور به زندگی کودکان رنگ معنویت بزنیم؟
بهترین راه ارتقای زندگی معنوی کودکان، راحت و آشکار حرف زدن درباره خداست. اصل کلی که بیش تر کارشناسان آن را تایید می کنند، این است که بگذارید بچه ها، گفت وگو را هدایت کنند و بعد، با سوال کردن شما، موضوع را پی گیری کنید.
حرف زدن درباره خدا، به این دلیل بااهمیت است که می تواند بهترین راه برآوردن مهم ترین نیازهای کودکان باشد؛ زیرا کودکان، بیش از بزرگسالان، خود و اطرافیان شان را به تکیه گاه قوی و مهربانی نیازمند می دانند که قادر است همه آرزوهای آن ها را برآورده کند. فایده دیگر صحبت کردن درباره خدا، این است که همه چیز را در دنیا توضیح می دهد، زیبایی طبیعت، تولد نوزاد یا مرگ یک دوست که با این توضیح مرتبط کردن رویدادهای طبیعی به خدا نوعی احساس شگفتی نیز همراه است؛ زیرا روح کودک، دنبال عجایب و اسرار می گردد و زمانی که برای پرسش های کلیدی خود، پاسخی منطقی می یابد، احساس آرامش می کند. گرچه کودکان نوپا، کوچک تر از آن هستند که مفاهیم مبهم معنوی را درک کنند، اما آن قدر بچه نیستند که نتوانند کلماتی را درباره خدا یاد بگیرند.
● طعم حضور خدا را به کودک بچشانیم
این سوال غلط است که: «چه طور کودکم را وادار کنم به خدا اعتقاد پیدا کند؟» پرسش صحیح این است که: «چه طور به او نشان دهم که خدا، در زندگی اش حضور دارد؟»
حدود سه یا چهار سالگی، بچه ها، نام خداوند را یاد می گیرند. کودک، ابتدا، دنبال قوی ترین فرد است و چون از نوزادی، مادر، نیازهایش را رفع کرده، می پندارد که مادر، محکم ترین تکیه گاه است، ولی خیلی زود می فهمد که مادر، از خیلی چیزها می ترسد و چون پدر از آن ها نمی ترسد، پدر را تکیه گاه و قوی ترین آدم می یابد، ولی پدر هم از بعضی چیزها می ترسد. در این زمان است که از ما می پرسد: «چه کسی قوی ترین است؟» به او می گوییم: «خدا». این خدا کجاست؟ به او می گوییم: «بزرگ تر که شدی، برایت می گویم.» چون کودک سه، چهار ساله، در مرحله تفکر ابتدایی است، فقط آن چه را می بیند، قبول دارد. بنابراین نمی توان به او گفت: «خدا نادیدنی است و همه جا هست.»
● خدای دوست داشتنی ۵ سالگی
در فاصله سنی سه تا پنج سالگی، کودکان، خدا را شبیه انسانی می دانند که به آن ها اتومبیل یا اسباب بازی می دهد و مراقب همه چیز است؛ موجودی دوست داشتنی. چنین برداشتی، به چنین پرسش هایی می انجامد: «آیا خدا می خوابد؟ خدا برای تعطیلات کجا می رود؟ خدا کجا زندگی می کند؟» اگر به او بگویید: «اگر بدرفتاری کنی، خدا عصبانی می شود»، او، پدری عصبانی را مجسم می کند که آماده است برای جزیی ترین تخطی، او را تنبیه کند. به تدریج که بزرگ تر شد، باید خدا را به او چنان معرفی کنیم که بچه ها، از او خوش شان بیاید. از لطف و کرم خدا، مهربانی، قدرت خدا، بخشش و زیبایی دوستی او می گوییم. درباره بهشتی که به نیکوکاران وعده داده، سخن می گوییم و اگر ضرورت خاصی پیش آمد، درباره جهنم به زبانی ساده برایش توضیح می دهیم.
منبع : http://www.morymor.mihanblog.com
http://www.psychology.10r.ir
http://www.morymor.1com.ir