فقط بالای 12 سال بخونن و زیر 60 ساله ها ( عواقبش پای خودتون
)
زنی با لباسی نیمه برهنه در داخل جنگلی تاریك و نمور با ترس
و اضطراب مشغول دویدن بود
از پشت سر صدای زوزه های وحشیانه یك هیولای گرگ نما بگوش میرسید.
دخترك چند متر بیشتر ندویده بود كه پایش به یك ریشه تنومند درخت گیر كرد
و به شدت زمین خورد ، از درد مثل مار بخودش میپیچید
هیولای گرگنما با حالتی پیروزمندانه غرش میكرد و
چنگالهای تیزش رو بسمت دخترك برد كه
یكدفعه تاریكی همه جا روگرفت،پسرك با حالتی شوك گونه از جا پرید
و به صفحه خاموش تلویزیون نگاه انداخت...
پدرش در حالی كه كنترل تلویزیون رو بصورت اشاره بسمتش گرفته بود
گفت:مگه تو فردا نیاید بری مدرسه؟؟؟نصفه شبی نشستی فیلم ترسناك میبینی ....
بدو برو بخواب ببینم...علیرضا با حالتی شكست خورده از جا بلند شد و به اتاقش رفت..
كنجكاوانه دلش میخواست آخر فیلمو بدونه بسمت در رفت و از لای در نگاهی به
تلویزیون انداخت كه پدرش روبروش نشسته و مشغول پك زدن به سیگاری كه
میان دو انگشتش قرار داشت شده بود...
صدای تلویزیون قطع و تصاویر زنهای برهنه كه بدنهایشان رو به نمایش گذاشته بودند
روی صفحه خودنمایی میكرد....پدرش كه انگار شك كرده بود یك آن سرش رو برگردوند
كه باعث شد خاكستر جمع شده از سر سیگار فرو بریزد...
علیرضا با سرعت شیرجه زد روی تخت و تا زیر گلو رفت زیر پتو رفت...
از شدت خواب آلودگی سریعا خوابش برد...صبح با صدای مادرش بیدار شد:
ووااای ... پاشو پسر ساعت نه شده باز زنگ ساعتو بستی..
این بار اولی نبود كه علیرضا دیر به مدرسه میرفت...
كلافه و سرگردان از جا بلند شد و صورتش رو شست و با سرعت برق لباس عوض كرد
فاصله مدرسه تا خونه تنها دوتا كوچه بود...بدو بدو خودش رو به جلوی در رسوند
عمو لطف الله سرایدار مدرسه جلوی در ایستاده و مشغول ور رفتن با تكه كاغذی
كه در دستش بود شده بود...با دیدن علیرضا سری تكان داد
و گفت:پسرجان باز دوباره خواب موندی كه!
علیرضا با سرعت خودشو به ساختمان رسوند و
از ترس مدیر و ناظم مثل موش از گوشه دیوار
سلانه سلانه رد شد..صدای ناظم بگوش میرسید كه مشغول
صحبت كردن با تلفن بود: جونم علی جان
ایشالا سفر حج ، بله ، از شما اراده از ما حركت ..قربان شما.....
... با گذشتن از مسیر راهرو صدای ناظم ضعیف و ضعیفتر شد
تا اینكه بالاخره به كلاس رسید و وارد شد...
همه بچه ها با دیدنش باهم زدند زیر خنده و خانم نجفی معلمشون
در حالیكه یك خطكش چوبی در دست داشت و روپوشش مثل همیشه گچی شده بود
با تهدید گفت: متقی،ایندفعه چه عذری داری ؟!؟
علیرضا سرش رو پایین انداخت و با حالتی مظلوم نماگونه گفت:
خانوم،بخدا ساعتی كه كوك كردم خراب شده بود و...
صدای خنده بچه ها بیشتر از قبل شد
خانوم نجفی سری تكان داد و سپس به سمت میزش رفت
دفتر حضور و غیاب رو باز كرد و یك ضربدر به پانزده ضبدری
كه جلوی اسم علیرضا خورده بود
اضافه كرد و گفت: دفعه پیش تعهد دادی...
من دیگه نمیتونم این وضعو تحمل كنم باید با آقای ناظم
صحبت كنی..علیرضا دستش رو بحالت گریه جلوی چشمانش برد و گفت: خانوم توروخدا ببخشید
آقا رسولی اگه بفهمه با شلنگ میزنه....خانوم نجفی عینكش رو روی بینی جابجا كرد و سری تكان داد
و با دلخوری گفت: ایندفعه بار آخرت باشه....متوجه شدی؟
علیرضا دستش رو برداشت و با خوشحالی گفت: مرسییییییی خانوم
جالب اینكه حتی یك قطره اشك هم در چشماش حلقه نزد ....سر صندلی اش نشست
و یكروز تحصیلی دیگر هم گذشت!
بعد از ظهر آنروز وقتی زنگ مدرسه خورد گویی از زندان آزاد شده باشه با خوشحالی دوان دوان با محسن صالح
كه همكلاسی و دوستش بود بسمت خونه رهسپار شدند،
ماه رمضان بود و همه روزه ، علیرضا دست در جیبش كرد
و یك شكلات كاكائویی بزرگ بیرون آورد ...
محسن كه آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود بیتوجه به اطرافیان
نصف بزرگ كاكائو را كند و شروع به خوردن كرد بطرزی كه تمام صورتش رو قهوه ای كرد
حضاری كه از كنارشون رد میشدند هریك برخورد خاصی داشتند..
یك پیرمرد با قامتی عصا خورت داده كه بیتوجه از كنارشون رد شد
نفر بعد یك مرد جوان با صورتی كه از شدت ریش چشمانش پیدا نبود؟؟؟
و نگاه چپ چپی نثارشون كرد و رد شد و نفر آخر زن میانسالی كه با مهربانی لبخندی زد و گذشت...
به سر كوچه كه رسیدند محسن خداحافظی كرد و از هم جدا شدند، علیرضا هم به خونه رفت
اما از شدت تعجب خشكش زد!!پارچه سیاهی به در و دیوار خانه زده بودند
و صدای گریه و ناله زنانه از داخل خانه بگوش میرسید....علیرضا به داخل خانه دوید
و مادربزرگ پیرش رو دید كه با گریه ناله میكرد: مش رحیم كجا رفتی؟؟؟
ببین علیرضا كوچولوت اومده
علیرضا دیگه بابابزرگ نداری!!!صدای ناله بیشتر شد..
علیرضا تازه فهمید چه اتفاقی افتاده مادرش از راه رسید و دستشو گرفت و به داخل خانه برد
علیرضا با ناراحتی و كنجكاوی گفت:مامان بابابزرگ رفته بهشت؟
مادرش كه از شدت گریه چشمانش سرخ و درحالیكه آب بینی اش رو بالا میكشید گفت:
آره پسرم...میره یه جای خوب ....تو جنگل..
علیرضا گفت: جنگل كه خوب نیست كلی گرگ توشه
مادرش ادامه داد: نه پسرم ...اون جنگل هیچكس به هیچكس كار نداره
علیرضا گفت: مگه اونجا رفتی؟
مادرش كه دیگه داشت كفرش در میمومد گفت: نه، خدا گفته ...حالا این لباس مشكی رو تنت كن
فردا صبح میریم ایوان آباد (ایوان آباد دهستان پدری علیرضا بود و پدربزرگش وصیت كرده بود
همانجا در زادگاهش خاكش كنند) علیرضا دلخوری هایش یادش رفت و گفت: اخ جون، محدثه اینا هم میان
مادرش یك تو سری محكم بهش زد كه دردش تا نیم ساعت موند: خاك بر سرم،بچه جون بابابزرگت مرده
تو فكر بازی كردنتی ؟؟؟دیگه نبینم از این حرفا بزنی ها
در اتاق باز شد و ملوك خانوم زن همسایه گفت: افسانه جان بیا خانوم بزرگ كارت داره
افسانه خانوم هم به دنبالش بیرون رفت....
آنشب هم گذشت ، همه داغدار و گریه كنون ، علیرضا هم در حیاط با محدثه و بچه های فامیل
فارغ از هر غصه مشغول بازی بود ، كه بحثها و گفتمانهای كودكانه بینشان گل انداخت
محدثه دختر عمویش درحالیكه لب حوض نشسته بود گفت: بچه ها من شنیدم آدم وقتی میمیره
اون دنیا اگه خوب باشه میره جنگل و اگه بد باشه مار میره تو قبرش...
بچه های دیگه كه تحت تاثیر قرار گرفته بودند از شدت ترس انگشت به دهان مانده بودند
علیرضا از جمع بیرون آمد و بسمت پدرش كه به دیوار تكیه زده بود رفت و گفت:
بابا تو خوشحال نیستی فردا میریم ایوان آباد؟
پدرش در حالیكه با دستش پیشانی اش رو گرفته عزادار بود گفت: بابام مرده باید خوشحال باشم؟
علیرضا ادامه داد: خوب مگه آقاجون نمیره بهشت؟اینكه ناراحتی نداره
پدرش از جا بلند شد و بدون اینكه حرفی بزنه به اتاق رفت...
صبح فردا آغاز شد همه در تكاپوی رفتن بودند...دوتا مینی بوس جلوی در آماده سوار كردن اهل فامیل شده بود
علیرضا و دوستانش در اتوبوش هم دست از بازیگوشی بر نمیداشتند
سهیل پسر همسایه علیرضا اینا با شیطنت اسپری مادرش رو از كیفش بیرون آورد و به سر و كله بچه ها میزد
كه البته مادرش به حسابش رسید و یك كتك حسابی نوش جان كرد...
تغریبا دو یا سه ساعتی در راه بودند تا به روستا رسیدند....عده زیادی از اقوام و آشنایان ده سیاهپوش
داخل قبرستان ایستاده بودند و ناله سر میدادند ، لحظاتی بعد ماشین اورژانس رسید و جنازه رو وارد گورستان كرد
آفتاب به وسط آسمان رسیده بود و گورگن قبر رو آماده كرده بود ، جسد سفیدپوش رو داخل قبر گذاشتند
و با اینكار صدای ناله ها بیشتر شد...كفن رو كنار زدند تا برای آخرین بار صورتش رو ببینند
علیرضا موفق نشد جلو بره اما محدثه از زیر دست و پا خودش رو كنار گور رسوند و صورت پدربزرگ
كه گویا سفید شده بود و دیگر رنگی نداشت رو دیده بود .....غروب رسید و خاكسپاری پایان گرفت
همه داخل مسجد مشغول تدارك مراسم ختم و شام بودند هوا رو به تاریكی میرفت و بچه ها در گورستان
مشغول بازی كردن بودند...محدثه هم مثل همیشه سخنرانی میكرد و از صورت پدربزرگ وصف های مختلف میكرد
هوا كاملا تاریك شده بود و مه خفیفی گورستان رو در بر گرفته بود صدای برهم زدن دیگ های غذا
و همهه مردم از داخل مسجد بگوش میرسید ، گورستان درست كنار مسجد بود و جنگل كمی پایین تر .
بچه ها جلوی مسجد و در محوطه گورستان مشغول بازی بودند ، سهیل با تعجب به آسمان اشاره كرد
و گفـت نگاه كنید چقدر ستاره...آسمان ده از شدت هوای پاك ،مملو از ستاره بود...
محدثه دو دستش رو بهم كوبید و گفت: نظرتون راجب قایم موشك بازی چیه؟
همه هورا كشیدند....سپس با حالتی حق به جانب گفت: پس من چشم میزارم
و شروع به شمارش كرد....همه پا به فرار گذاشتند...عده ای سمت كوه عده ای داخل مسجد
و عده ای نزدیك جنگل...علیرضا كه مردد مانده بود دوان دوان به سمت گورستان رفت
گورستان بزرگ و انتهاش به جنگل ختم میشد ، صدای شمارش محدثه ضعیف و ضعیفتر میشد
مه گورستان بیشتر از پیش شده بود بحدی كه علیرضا احساس كرد داخل گورستان بزرگ گم شده
دورو اطرافش فقط قبر بود و مه و تاریكی شب....آرام قدم برمیداشت و ضربان قلبش اوج گرفته بود
از ترس مدام آب دهانش رو قورت میداد ،تنها صدای آواز جیرجیرك ها و خس خس خاكهایی كه زیر پایش
لگد میشد بگوش میخورد، برای قلبه به ترس با صدایی نازك كه خودش به روح شباهت داشت
شروع به آواز خواندن كرد....همان لحظه در چندقبر آنطرف تر احساس كرد
چیزی داره تكان میخوره و بلرزش در اومده
صدای خس خس جنازه گونه ای از داخل گور كاملا بگوش میرسید تا اینكه سر خاك آلود جنازه از گور بیرون زد
علیرضا جیغ بلندی كشید و با آخرین توانش دوید صدای فریاد جنازه لرزه به اندامش می انداخت ..
.حتی داخل جنگل هم قبرهایی دیده میشد ، در اواسط جنگل به اتاقك سفالی رسید كه درش نیمه باز بود!
با تردید وارد شد، داخل پر از قبر بود (قبرستان خانوادگی) و یك پیرزن بدتركیب با چشمان سفید
وحشت زده سرش رو بادهانی باز كه دندانهای زرد و شكسته اش نمایان بود و لكه های خون برویش میلغزید به سمت علیرضا برگرداند،علیرضا از ترس برگشت و اومد فرار كنه كه با سر
به دیواره گورستان خورد و گیج و بیهوش همانجا آفتاد...؟!؟!؟
لیلا دختر جوان ننه سلیمه مرده شور ده بود و انصافا چهره زیبایی داشت
كه باعث شده بود مراد و چند نفر از اهالی ده بشدت عاشقش باشند...
عصر آنروز مراد طبق عادت بسمت ایستگاه رهسپار شد و در راه تمام فكرش پیش لیلا و پیشه گرفتن
از دیگر رقبا بود، به ایستگاه كه رسید صدای قطاری كه از دور می آمد بگوشش خورد
ایستكاه متروك و چند نفر از بقال های ده بدون مشتری جلوی دكون های خاك گرفته و كوچك خود نشسته بودند
و قهوه خانه با پنج شش نفر مشتری و صداهای قلیان و برهم خوردن استكان پر سرو صدا ترین بخش ایستگاه و ده بود...مراد از در وارد شد و نگاهی به سمت دو رقیب جدی خودش نجف و قاسم انداخت
فكری توی سر داشت كه باعث شد با لبخند شیطنت آمیزی بستمشون بره
شاگرد قهوه چی با سینی و لنگی به دور گردن بكنار میز آمد ، مراد بلند گفت: اسماعیل سه تا چایی بزن به حساب
نجف و قاسم نگاهی به مراد انداختند و هردو از دست و دل وازی مراد به عجب آمده بودند
مراد به میز تكیه زد و رو به رقبا گفت: میخوام یه شرطی ببندم
اسماعیل با سینی چای وارد شد و جلوی هر كدام یك استكان گذاشت
مراد حبه قند رو گوشه لب گذاشت و
در حالیكه كه استكان چایی رو سر میكشید با غرور گفت:
اگه یك شب تا صبح تو گورستان بخوابم لیلا مال من میشه و شما هم دورشو خط میكشین
قاسم نگاهی به نجف كرد كه مشغول كشیدن قلیان بود ، نجف هم در حالیكه كه
توده سنگینی از دود را از دهانش خارج میكرد ، بدون فكر گفت: قبوله.؟؟!!!!
از جایی كه مراد به ترسو و بزدل بودن در ده مشهور بود قبول كردن،
مراد لبخندی از رضایت بروی لبش نقش بست و درحالیكه استكان را تا ته سر كشید
روی نربكی قرار داد و تسبیه اش رو
در مشتش فشرد گفت: پس تا شب عزت زیاد....
نجف و قاسم با نگاه تمسخر آمیز و متعجب خود مراد رو تا دم در همراهی كردند..
مراد از غروب تا شب مدام داخل خانه قدم و باخودش حرف میزد:
تو باید بتونی...اگه لیلا رو میخوای فقط چارش همینه
باید یه تودهنی به قاسم ونجف و همه اونایی كه بهم میخندن بزنم
آره من باید اینكارو بكنم...
شب هنگام از خونه بیرون زد و بسمت
گورستان راه افتاد ،نجف و قاسم هم آنجا منتظرش بودند
مراد با دیدن شلوغی مسجد و آنسوی گورستان پرسید: چه خبره؟ كسی مرده؟
قاسم گفت: آره..مشت رحیم دیروز تموم كرده امروزم آوردنش اینجا...
نجف گفت: اینكه نصف عمرشو تهران بوده خوب همونجا خاكش میكردن دیگه
مراد سر تكان داد: خدا بیامرزه، خوب من آمادم
قاسم و نجف خندیدن و گفتنن: نگران نباش ما قبرو برات آماده كردیم
باید دست و پاتو ببندیم كه فرار نكنی...صبح خودمون میایم باز میكنیم...قبوله
مراد قبول كرد ..قاسم طناب زخیمی آورد و دست و پاهاش رو بست
و آرام داخل گور گذاشتنش خاك تمام صورت و اندامش رو پر كرد
سپس قاسم ونجف خندان از آنجا دور شدن،
در راه قاسم مدام به نجف میگفت: فكر نمیكردم بیاد
فكرنمیكردم قبول كنه حالا چه خاكی تو سرمون بریزیم
نجف : منكه میگم نهایت یك ساعت دیگه شلوارشو خیس میكنه
و داد و فریاد راه می اندازه...اونوقته كه ننه سلیمه میاد و حالشو جا میاره
قاسم با بدبینی ادامه داد: اگه طاقت آورد چی ؟ اگه صبح رفتیم و شاخ و شمشاد همونجا بود چی؟
نجف : ای بابا ، دیوار حاشا بلنده! میزنیم زیرش شاهد كه نداره
قاسم با رضایت خندید و گفت: این شد یه چیزی
سپس هردو خندیدند و از آنجا دور شدند....
آسمان مملو از ستاره و مه گورستان رو پر كرده بود
گهگاهی صدای زوزه گرگ به اندام جنگل طنین می انداخت
حس اضطراب مراد هر لحظه بیشتر میشد از طرفی از ارواح و تاریكی میترسید
از طرف دیگه از جك و جونورهای خاكی كه اتفاقا دیری نپایید
كه یك هزارپا بزرگ از لای خاكهای نمور به سمت صورتش راه افتاد
مراد به سختی سرش رو بلند كرد تا هزار پا از زیر سرش رد بشه
چند لحظه همین كارو كرد گردنش داشت خسته میشد ، اگه مورچه هم بود تا الان باید رد میشد
از خستگی سرش رو برگردوند اما با سر روی هزار پا فرود آمد و هزارپا وحشیانه
شروع به جنباندن خود كرد مراد كه بشدت حس چندش آوری بهش دست داده بود
دیوونه وار وول میخورد تا اینكه احساس كرد كسی آن بالا داره حركت میكنه
دیگه قلبش داشت از حركت می ایستاد چون هیچكس آن موقع شب در گورستان نمی آمد
چند لحظه كوتاه گذشت تا اینكه صدای آواز زنونه و روح گونه ای از آن بالای سرش آمد
مراد با آخرین توانش از ترس به بیرون قبر جهش كرد اما فقط سرش از بیرون قبر مشخص شد
روح كه گویا متو.جه حضور آن شده بود جیغ وحشیانه و بلندی كشید و شروع به دویدن كرد
مراد با آخرین توانش نعره ای كشید ..و چند لحظه بعد احساس كرد آن شخص رفته
چون هیچ صدایی نمی آمد..تا اینكه چند لحظه بعد دوباره صدای جیغ البته از راه دور
بگوش رسید كه سریعا هم قطع شد...مراد زیر لب زمزمه كرد: خدایا اینجا چه خبره؟؟؟؟!
تا دقایقی آرامش به گورستان برگشت....مراد تند تند نفس میكشید ، احساس بدی دوباره بهش دست داد
چیزی از زیر خاك درست زیر پایش در حال بیرون آمدن بود آنقدر تاریك بود كه بخوبی مشخص نبود
پاهایش رو كنار كشید و خیره نگاه انداخت...یك مار سیاه و خوش خط و خال موزیانه بیرون آمد
نفسش بند اومد تنها كاری كه میتونست بكنه این بود كه تكان نخوره ،
تازه فهمید چه كار خطرناكی كرده
مار به دور پاهایش خزید و شروع به بالا آمدن كرد عرق سری به پیشانی اش نقش بست
و تنش به لرزش در اومده بود ، مار فس فس كنان تا زیر گردنش اومد، مراد چشمانش رو بست
و از شونه اش پایین آمد و دوباره به زیر خاك رفت..
نفس عمیقی كشید دوباره آرامش به گورستان برگشت و باز اینبار هم زیاد دوامی نیاورد!
تنها چند لحظه دیگر گذشت تا اینكه صدای گرومپ گرومپ مثل سم اسب بگوش رسید
و سایه كسی روی قبر افتاد دیگه چیزی نمونده بود تا از مراد از شدت ترس بیهوش كه
كه سر رویش خم شد و چهره ای آشنا : لیلا!؟؟!!؟
درست میدید اون لیلا بود با چادر سفیدی كه دورش پیچیده بود
مراد برای اولین بار در اون شب لبخندی و زد و گفت: لیلا منم
لیلا رنگ از رخسارش پرید و با حالتی متعجب و دستپاچه گفت:مراد ، اینجا چیكار میكنی؟
با دست وپای بسته...مراد خندید و گفت: داستانش مفصله
توكه اسب نداشتی صدای چی بود؟ لیلا آب دهانش رو قورت داد و گفت:
ااا.چی میگی؟ نمیدونم.....من باید برم
مراد گفت: جون هركی دوست داری بیا دستمو باز كن..
لیلا سر تكان داد: نمیتونم ..نمیتونم....
و سر برگرداند آمد بره كه پایش به گوشه ای از گور گیر كرد و چادرش افتاد
مراد خشكش زد....لیلا جای پا سم داشت!!؟!؟!؟ وپاهایش مثل پای اسب پر
از مو ....بدنش كاملا برهنه اما اصلا شباهتی به بدن انسان نداشت بلكه پر از مو و حیوان گونه بود
لیلا چهره اش عوض و بشكلی خشمگین و وحشیانه در امد ...آنقدر وحشتناك
كه تا به اون روز مراد چیزی وحشتناكتر از آن ندیده بود...چشمایش سفید و شعله های آتش
درونش زبانه میكشید دستانش سیاه و چنگال گونه شده بود
دهانش بصورت عمودی با دندانهای تیز و برنده
و بدنش مثل آتش شعله ور ، با سمهایش به زمین میكوبید
مراد در حالیكه زبونش بند آمده بود و چشمانش از حدقه داشت بیرون میزد گفت:مممم مرزدمااااااا!!!!!!!!!
لیلا یا همان هیولا دهانش رو باز كرد و آتش از دهانش خارج تمام گور رو گرفت...........
صدمتر آنطرف تر علیرضا بهوش آمد سرش درد و گیج میرفت...
پیرزن بالای سرش بود و با نگرانی میگفت: پسرم خوبی؟؟؟؟ و كورمال كورمال پی چیزی میگشت
پیرزن نابینا بود و برای همین حدقه چشمانش سفید و بی رنگ شده بود...
داخل اتاقی نمور و روی قالیچه كهنه ای نشسته بود
در باز شد و دختر جوانی هراسان و درحالیكه زیر لب میگفت: نباید میفهمید..نباید اینطور میشد
وارد خانه شد و در حالیكه نفس نفس میزد
با تعجب به پسرك نگاه كرد.....
مادر.....این كیه؟؟ اینجا چیكار میكنه
پیرزن گفت: نمیدونم...لیلا جان این پسر گم شده
فكر كنم از خانواده مش رحیم باشه كه برا ختم اومدن كمكش كن برگرده مسجد
پاهای لیلا پارچه پیش بود و از زیر چادرش نمایان....لیلا گفت: مادر چرا دهانت خونیه؟
پیرزن گفت: رفته بودم قبر اوس محمدحسین رو بشورم لیز خوردم با صورت افتادم زمین
لیلا گفت: چقدر گفتم مواظب باش آخه شما كه چشمت نمبینه ...
سپس دست علیرضا رو گرفت و از اتاق بیرون زد
تا بیرون جنگل همراهی اش كرد و گفت:خوب پسرجون صاف برو میرسی مسجد
علیرضا بدو بدو بدون اینكه به پشت سرش نگاه كنه رفت تا به مسجد رسید...
محدثه و دوستانش همه در داخل مسجد گرد هم آمده بودند...
علیرضا به جمع آنها پیوست و همه متعجب و خوشحال گفتند: واای تو كجا قایم شدی كه پیدات نكردیم.؟؟؟؟!؟!؟!
فردای آنروز ولوله ای در ده به پا شد قاسم و نجف صبح زود به سر خاكی كه مراد توش بود آمدند
و مراد رو دیدند كه مرده ! با جسدی خشك شده با موهای سپید! صورتش از ترس سیاه و جمع شده بود
هردو از شدت تعجب و ترس بالا آوردند و پلیس از راه رسید...
همه سردرگم از این اتفاق شده بودند..ننه سلیمه مادر پیرش با نگرانی از این وضع صحبت میكرد
و لیلا هم كه از همه چیز با خبر و خود را بی خبر جلوه میداد با نگرانی آنجا ایستاده بود
آری لیلا یك مردزما بود.....!
سری دوم(سرآغاز)
شبی در گورستان 2 (سرآغاز)
:::::::::::::::::::::::::::
یك بعد از ظهر آفتابی ، برگهای درختان در بستر بیماری نارنجی رنگ شده
و آماده مرگ فصلی خود بودند،اولین برگ با وزش نسیم پاییزی از درخت فرو ریخت
و كنار چهار كودكی كه سرگرم بازی بودند فرود آمد...
پسر بچه ای كه مراد نام داشت و پشت به دیگران و رو به تنه تنومند
درخت چشمانش رو گرفته و مشغول شمردن شد
و سه كودك دیگه با سرعت هر یك به سمتی رفتند....
دختر بچه ای كه لیلا نام داشت و پاهایش رو پارچه پیچ كرده بود
پشت یك درخت رفت و با نگاهی به این سو و آن سو
ناپدید شد.!!! و پسربچه ای كه نجف نام داشت
پشت یك بوته بلند بروی خاكها دراز كشید
و دیگری كه قاسم نام داشت در حال رد شدن از یك تخته سنگ بود
كه پایش سر خورد و داخل رودخانه افتاد....
مراد چشمهایش رو باز كرد و با دیدن قاسم كه خیس آب
توی رودخانه بود قهقه زنان خندید و به دنبال نجف رفت...
ضربان قلب نجف بالا رفته
از اضطراب اینكه دیده نشه خاك ها رو مشت كرده بود..مراد به سمت دیگری رفت
نجف از جا بلند شد دوان دوان به سمت تنه درخت رفت اما همان لحظه لیلا پشت
درخت ظاهر و با لبخند شیطانی كه روی صورتش بود گفت: سوك سوك....؟!؟!؟!!؟
مراد لب پیچوند و گفت: آه...بازم لیلا برد..باید یه بازی دیگه بكنیم
نجف ابرو بالا انداخت و گفت: من یه فكر دیگه دارم....
قاسم كه در حال چلاندن لباسش و به كنار رودخانه آمده بود گفت: چه فكری؟
نجف گفت: شما هم شنیدید كه حموم كنار قبرستون جن داره؟؟؟
مراد كنجكاوانه جلو آمد و گفت: نه .....چی داری میگی؟
لیلا در حالی كه اخماهش در هم بود روی تكه سنگی نشست و به آنها نگاه كرد
نجف گفت: بخدا راست میگم...عمو فاضل میگه نصفه شبا با اینكه در حموم بسته اس
اما صدای شر شر آب میاد و جن ها اون تو حموم میكنن
یبارم كه رفته تو كسی داخلش نبوده
اگه باور نمیكنید بیایید امشب بریم اونجا...!!!
لیلا با كلافگی از جا بلند شد و گفت: واقعا دیوونه ای، منكه میرم خونه
قاسم كه به جمعشون پیوسته بود گفت: میگن دخترا ترسو هستندا
لیلا سر برگردوند و نگاه چپ چپی نثارش كرد و از آنجا دور شد...
نجف با غرور ادامه داد: امشب بریم اونجا تا ببینیم واقعا جن هستش یا نه!
مراد كه خیلی از اینچیزا میترسید گفت: منكه نمیتونم ....شما بری...
قاسم میون حرفش پرید و گفت: واقعا آدم ترسویی هستی
اینجوری میخوای وقتی بزرگ شدی با لیلا عروسی كنی؟
نجف زد زیر خنده گفت: آره حتما همینطوره....
مراد گفت: باشه میام...
نجف دست دراز كرد و هر سه باهم عهد بستن.
شب از نیمه گذشت و ماه به آسمان سرك كشید
سوز پاییزی بر ده حاكم بود و سمفونی جیرجیركها جاری
مراد و نجف و قاسم هر كدام به نوعی یواشكی از خانه بیرون زدند
و با فانوس كوچكی كه در دست داشتند راهی حمام كنار گورستان شدند
حمام ساكت و چراغها خاموش بود چند متر آنطرف تر خانه مش فاضل عموی نجف بود
هر سه پشت درختی در نزدیكی حمام ساكن شدند
و پاورچین با نگاهایشان دور و اطراف رو میپاییدن
دقایقی گذشت و خبری نشد نجف كه گویا خوابش برده بود
مدام خرناس میكشید كه
با تكانهای مراد و قاسم از خواب میپرید..
همچنان آرامش بر محیط حكم فرما بود تا اینكه صدای خش خش خورد شدن برگها
زیر پای یك نفر بگوش رسید...هر سه با ترس از جا پریدند...
آنجا آنقدر تاریك بود كه هیچ چیز دیده نمیشد تا اینكه سایه
یك فرد سیاه پوش دیده شد مراد شروع به لرزیدن كرد
فرد سیاهپوش به جلوی درب حمام رفت و در رو باز كرد...
مراد به لرزش افتاده بود از سایه هم مشخص بود كه شلوارشو خیس كرده
قاسم با صدایی لرزان آرام گفت: چطور ممكنه خودم دیدم تا همین الان در قفل بود..
نجف كه درخت رو بغل كرده بود پایش به شاخه كنار درخت خورد
و شاخه هم از پشت به پای مراد ،
تنها چیزی كه آن لحظه اتفاق افتاد صدای فریاد گوشخراش
مراد بود :آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
فرد سیاهپوش هم از شنیدن صدای مراد داد زد: كمكككككككككككك
لحظاتی بیشتر نگذشت تا مش فاضل با بیلی كه
در دست داشت از راه رسید و بلند گفت: بسم الله رحمان رحیم
و نور فانوسو به سمت مرد سیاهپوش انداخت ....
سپس با تعجب گفت: غلامعلی .....!!! تو اینجا چیكارمیكنی
چشمان قاسم از حدقه بیرون زد، غلامعلی پدرش بود!؟!
غلامعلی كه دست پاچه شده بود گفت: خودمم نمیدونم ....
خواب بودم كه یكدفعه با صدای
قاسم بیدار شدم اما خودشو نمیدیدم ...هی صدا میزد و میگفت بیا
تا رسیدم اینجا دیدم در بازه ....قاسم از پشت درخت بیرون آمد و گفت: بخدا من نبودم
سپس نجف و مراد هم بیرون آمدند....
مش فاضل در حالیكه گیج شده بود گفت: نجف تو اینجا چیكار میكنی؟
یكی به من بگه اینجا چه خبره؟؟
یك دو نفر از اهالی نزدیك هم به جمعشون ملحق شدن
و همه با سردرگمی جویای ماجرا بودند.
مراد از ترس میلرزید و گریه میكرد...نجف میگفت: ما میخواستیم
ببینیم اینجا جن داره یا نه
مش غلامعلی به سمت قاسم خیز برداشت و یك سیلی محكم در گوشش زد و گفت:
پسره ی احمق...منو مسخره خودت كردی؟؟؟؟ قاسم زد زیر گریه: آقا جون بخدا من...
غلامعلی دوباره دستشو بلند كرد و با تهدید گفت: یه كلمه دیگه بگی حسابتو میرسم
سپس دستشو گرفت و دنبال خودش برد،
مش فاضل هم با سردرگمی قفل شكسته حمام رو برداشت
و به فكر فرو رفت......
چند متر آنطرف تر قاسم وسط جنگل ایستاده و با صدای دخترانه ای میخندید
كه به یكباره تغییر شكل داد و ابتدا بشكل
جانوری عجیب الخلقه و سپس لیلا در آمد و دوباره ناپدید شد!
ده سال قبل....
زن میانسالی كه سلیمه نام داشت در روستایی واقع در 60 كیلومتری ایوان آباد
با دختر شش ساله اش لیلا زندگی میكرد...
شوهرش وقتی لیلا دوسالش بود طی حادثه ای فوت شده بود.
سلیمه برای گذراندن روزی خود همراه دخترش داخل مزرعه گندم كار كارمیكرد
آنروز از صبح تا غروب بشدت كار كردن،و بعد از یك روز كاری بسمت خونه رهسپار شدند
دو طرف راهشان را كوه های سرخ رنگی گرفته بود كه با غرور و قدرت به آنها نگاه میكردند
سلیمه دست كوچك لیلا رو رها كرد و به پایین تپه كنار بوته ها رفت..و رو به لیلا گفت:
حواست باشه كسی نیاد تا من دستشویی كنم
لیلای كوچك هم با بازیگوشی شروع به آواز خواندن كرده بود كه یكدفعه
یك خرگوش سفید از آنور جاده نظرش رو جلب كرد ...بی اختیار به سمتش راه افتاد
چند متر آنطرف تر یك ماشین كه راننده جوانی با دوستش سرنشینش بود با سرعت زیاد
و صدای بلند ضبطش در حال حركت بود...لیلا به میانه جاده رسید و خرگوش با گوشهایی
تیز شده نگاهش میكرد ...ماشین از پیچ گذشت و با آخرین سرعت نزدیك لیلا شد
پسرك كنار راننده داد زد: سامان مواظب باش..لیلا سر برگرداند..
صدای مهیب ترمز ماشین بلند شد....آخرین چیزی كه دید چشمان پسری كه جمعا 13 یا 14 سال
بیشتر نداشت...سلیمه هراسان چادرش رو به دورش پیچید و از پشت بوته هراسان بیرون پرید
اما دیگر دیر شده بود خون سطح جاده رو گرفته بود....
دوست پسرك راننده گفت: سامان تو كه گواهینامه نداری وای خدا
سامان با دستپاچگی دنده عقب گرفت و با سرعت دور شد....
سلیمه دو دستی تو سرش میكوبید و
بر سر جسد لیلای كوچكش نشسته و گریه میكرد....
صبح فردای آنروز لیلا رو خاك كردن و
كار سلیمه شبانه روز گریه زاری بر مزار لیلا شده بود
آنقدر اشك ریخت تا سوی چشمانش رو از دست داد...
یكی از شبهایی كه بالای قبر لیلا گریه
میكرد و احساس میكرد از همه دنیا متنفر شده ..
اعتقادش رو بخدا از دست داد و گفت:
من یك عمر تورو ستایش كردم و حاصلش چی شد؟
از امروز من دشمن تو و برده شیطان میشم و
سپس گفت: ای شیطان دخترم رو بمن برگردون
تا عمر دارم تورو ستایش میكنم....
لحظاتی گذشت از شدت گریه از هوش رفت
تا اینكه با صدایی آشنا بهوش آمد ...صدای لیلا بود
اما اون واقعا لیلا نبود بلكه همزادش از جنس جنیان ، او یك مرزما بود...
سلیمه بار سفر رو بست و شبانه برای همیشه آن روستا رو ترك كرد
و به روستای ایوان آباد آمد...و از بی خانگی سرایدار قبرستان ده شد....
ده سال بعد.....لیلا به نوجوانی رسیده و آماده گرفتن
انتقام و به آتش كشیدن آنها شده بود
بنابراین آخرین روزهای سال كه همه جا حال و هوای عید گرفته بود
سراغ قاتل همزادش سامان سجادی كه حالا جوان برومندی شده بود رفت...
آنشب سامان بهمراه خانوادش برای سال تحویل راهی
شهرستان ورامین خانه مادربزرگش شده بود
لیلا در زیرزمین كهنه خانه ظاهر و در نیمه های شب سامان را به آنجا كشاند
و بشكر فجیحی به قتل رساند و بدنش رو تیكه تیكه كرد....
(برای اطلاعات بیشتر به داستان نوروز وحشت یك مراجعه شود)
سه سال پس از این قضایا به اجبار دوست دوران كودكی اش مراد را كشت...
و از آنروز اتفاقات عجیب و غریبی برایش اتفاق افتاد...
40 روز بعد پس از چهلم مراد ، قاسم و نجف توی قهوه خانه مشغول كشیدن قلیان و چای خوری بودند
نجف دستی به ریشهای كم پشتش كشید و گفت: خوب، مراد هم رفت..
حالا باید یه فكری برای لیلا بكنیم......
قاسم كه مشغول سركشیدن استكان چای بود
چای به گلویش پرید و شروع به سرفه كردن كرد...
نجف بی توجه ادامه داد: باید آستین بالا بزنم ، كار نیمه تموم مرادو تموم كنم..
همین فردا ننه مو میفرستم خواستگاریش
سپس نگاهی به قاسم كرد و گفت: نگران نباش تو هم یه زن خوب گیرت میاد..
قاسم استكان رو محكم داخل نربكی گذاشت و روی میز انداخت
و بدون اینكه حرفی بزنه از قهوه خونه بیرون زد
در مسیر مدام به این فكر میكرد كه چیكار میتونه بكنه
با مردن مراد تازه خیالش راحت شده بود كه رقیبی نداره
اما درست تو بدترین شرایط نجف سنگ جلوی پایش انداخته بود
در چوبی خانه رو با عصبانیت باز كرد و بهم كوبید
به پشتی كنار دیوار تكیه زد و سرش رو میون بازوانش گرفت
هیچوقت علاقه نجف به لیلا رو جدی نگرفته بود و همیشه فكر میكرد
این یه هوس و برای سربه سرگذاشتن مراد بوده اما حالا...
سرش رو بلند كرد چشمش به دشنه كهنه ای كه روی دیوار خودنمایی میكرد افتاد
افكار پلیدی در سرش پیچید، اما میدانست چاره اش نمیتونه خونریزی باشه
مشتی از ناچاری و عصبانیت به زانواش كوبید و كلافه از جایش بلند شد
دستی در پیرهنش كرد و یك نخ سیگار مچاله شده رو بیرون كشید
چندین چوب كبریت حرومش كرد اما سیگار از فرط عرق نمور و روشن نمیشد
در دستش مچاله و توتونش روی گلهای فرش ریخته شد
دوباره از خانه بیرون زد و از كوچه باغ گذشت و به سمت مسجد داشت میرفت
كه ناگهان اكرم دختر ترشیده رستمعلی رو دید همان لحظه جرقه ای در سرش ایجاد شد
میدونست كه نجف با اكرم رابطه نامشروح داره و البته مصرف الكلش هم كم نبود
باخودش زیر لب گفت: چرا زودتر به فكرم نرسید!!!! بدون معطلی به سمت خانه ننه سلیمه
شتافت...آفتاب به وسط آسمان و نورش گویی به سنگ قبرهای كنار خانه تیغ میكشید
همین كه آمد كلون در رو برهم بكوبه ...لیلا رو دید كه از سركوچه با چادر مشكی كه بسر داشت
به سمت خونه داشت می آمد ..قاسم سراسیمه كنارش رفت و گفت: لیلا باید باهات حرف بزنم
لیلا كه رو گرفته بود گفت: وا باسه چی؟؟این موقع ظهر ؟؟
قاسم سر تكان داد: خیلی مهمه نجف میخواد ننه شو بفرسته خواستگاریت
لیلا از حركت ایستاد و با تعجب سر برگرداند: تو چی گفتی؟؟؟
قاسم با مظلوم نمایی گفت: میخواد بیاد خواستگاریت
لیلا كه كلافه به نظر میرسید دوباره راه افتاد
قاسم ادامه داد: وایسا....یه چیزایی هست كه تو نمیدونی؟
نكنه اشتباه كنی قبول كنیا؟؟؟
لیلا بدون اینكه وایسه گفت: من زن كسی نمیشم.
و با عجله به داخل خانه رفت.
شب و تاریكی دوباره ده رو دربرگرفت
قاسم همچنان اطراف خانه لیلا قدم میزد و مشغول فكر كردن بود
نمیتونست باخودش كنار بیاد و میترسید لیلا با نجف ازدواج كنه
در همین افكار غوطه ور بود كه یكدفعه در خانه باز شد
قاسم خود را پشت تیر برق پنهان و متعجب نگاه كرد
لیلا با چادر و كیسه ای كه در دست داشت از خانه بیرون زد
و راه افتاد ، صدای ترق و تروق كفشهایش محیط رو گرفته بود
قاسم حیران تعقیبش كرد تا به حمام قدیمی كنار گورستان رسید
لیلا بكیباره ناپدید شد و بعد صدایی داخل حمام راه افتاد صدای ترق و تروق و آب..
قاسم حتی از چیزی كه به ذهنش خطور میكرد هراسان بود
در حالیكه بدنش مثل بید میلرزید به كنار پنجره رفت
چیزی كه میدید برایش قابل باور نبود یه حیوان پشمالو انسان نما با سمهای سیاه
زیر دوش بود قاسم پایش لیز خورد و محكم افتاد زمین ، صدای آب قطع شد
چند ثانیه بعد لیلا با چهره واقعی اش با دهان عمودی و وحشتانكش روبروش ظاهر شد
قاسم داد زد: لیلا مردزما است ...
لیلا هم دهانش رو باز كرد و شعله های آتش رو به جان قاسم كشید.
چند لحظه بعد لیلا داخل خانه و آرام خوابیده بود و
از بیرون صدای فریادهای اهالی بگوش میرسید:
یكی سوخته...یكی اینجا آتیش گرفته....
لبخند شیطانی روی لبهای لیلا نقش بسته و آرام بخواب رفت...
سحرگاه فردا لیلا و ننه سلیمه بار سفر رو بستند و برای همیشه ایوان آباد رو ترك كردند...
عشق یك طرفه نجف ناكام ماند...و مردزما همچنان به كارهای خود ادامه داد...