مرا انسان بخوان
شايد كه روزي بعد
برايت قصه ي عشقي بخوانم
تو را در فكر خود جايي دهم من
برايت با زبان شعري بگويم
مرا انسان بخوان
تا جان خود را
براي با تو بودن
همان قرباني ديرين بسازم
تو انسان بودن من را
براي خود نمي خواهي
تو مي خواهي مرا
قرباني بازي بي معناي خود سازي
تمام گرمي روح مرا گيري و
از آن در دل سردت كني آتش
مرا انسان نبودن راه تاريك است
تو از من راه تاريكي گرفتي
به من از شعله ي گرم نگاهت نور دادي
ولي اين شعله بر جانم گرفتست
من را آتش زدست اين نور سوزان
مرا انسان بخوان شايد كه روزي بعد
چنين شعري از اين ذهنم ببارد
و معناي خوش انسان شدن را
برايت من بگويم باز
شايد كه روزي بعد
برايت قصه ي عشقي بخوانم
تو را در فكر خود جايي دهم من
برايت با زبان شعري بگويم
مرا انسان بخوان
تا جان خود را
براي با تو بودن
همان قرباني ديرين بسازم
تو انسان بودن من را
براي خود نمي خواهي
تو مي خواهي مرا
قرباني بازي بي معناي خود سازي
تمام گرمي روح مرا گيري و
از آن در دل سردت كني آتش
مرا انسان نبودن راه تاريك است
تو از من راه تاريكي گرفتي
به من از شعله ي گرم نگاهت نور دادي
ولي اين شعله بر جانم گرفتست
من را آتش زدست اين نور سوزان
مرا انسان بخوان شايد كه روزي بعد
چنين شعري از اين ذهنم ببارد
و معناي خوش انسان شدن را
برايت من بگويم باز