یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود...
زن وشوهرثروتمندی در کنارهم به خوبی وخوشی زندگی میکردند تا اینکه خداوند مهربان به آنها فرزندی بخشید دختری زیبا با موهای مشکین نام اورا کمندنهادند وبسیاردوستش داشتندتا اینکه مردخانه به شدت بیمارشد ودیگر نتوانست به تجارت بپردازددر این میان همسرمغرورمرداوراترک گفت وبا دخترش کمند راه دیار دیگر پیش گرفت ودرسرزمینی به نام دشت گل سرخ قصری باشکوه برای خود ساخت !
زن پس از چندی از کرده ی خود پشیمان شد وگروهی رابرای یافتن شوهرش فرستاد اماهرگزنتوانستند حتی ردی ازشوهرآن زن بیابند..
اوناچار به دختر کوچکش دلبست واورا درنازونعمت پرورش می داد وهفتادو هفت هنر به اوآموخت!
امایک روزدرویشی که از آن دشت عبور می کردروبه زن کرد گفت فرزندتودرپانزده سالگی ازدواج کرده وتوراترک میکند وبه جست وجوی پدرش میرود...زن بیچاره که سخت دلباخته فرزندبودازاین سخن هراسید ازاوچاره خواست...اصراروالتماس کرد تادرویش راهی به اونشان داد...
ازآن پس هربار دم غروب موهای دخترش را به شیوه ای خاص شانه میزد...تازمانی موهای دخترکم کم آشفته شد وروبه سفیدی رفت...ازآن پس کمند به شدت ازدیگران فراری شدودرگوشه ای شروع به بافتن فرش کرد..نه فرش های معمولی!بلکه فرش هایی زربافت وجواهرنشان........
این یک افسانه زیبای بختیاری است که تقریبا فراموش شده است..
آینده کمند چه خواهدشد؟
پدرکمند کجاست؟
چه اتفاقی برای مادرکمند رخ میدهد؟
آن درویش که بود؟
آیافرش کمند بافته میشود؟
اگه دوس دارید ازادامه داستان باخبر بشیدیا طبع نوشتن دارید خوب خودتان کم کم داستان رادر پست های بعدی ادامه بدید....
[خداهمراهتان..]
زن وشوهرثروتمندی در کنارهم به خوبی وخوشی زندگی میکردند تا اینکه خداوند مهربان به آنها فرزندی بخشید دختری زیبا با موهای مشکین نام اورا کمندنهادند وبسیاردوستش داشتندتا اینکه مردخانه به شدت بیمارشد ودیگر نتوانست به تجارت بپردازددر این میان همسرمغرورمرداوراترک گفت وبا دخترش کمند راه دیار دیگر پیش گرفت ودرسرزمینی به نام دشت گل سرخ قصری باشکوه برای خود ساخت !
زن پس از چندی از کرده ی خود پشیمان شد وگروهی رابرای یافتن شوهرش فرستاد اماهرگزنتوانستند حتی ردی ازشوهرآن زن بیابند..
اوناچار به دختر کوچکش دلبست واورا درنازونعمت پرورش می داد وهفتادو هفت هنر به اوآموخت!
امایک روزدرویشی که از آن دشت عبور می کردروبه زن کرد گفت فرزندتودرپانزده سالگی ازدواج کرده وتوراترک میکند وبه جست وجوی پدرش میرود...زن بیچاره که سخت دلباخته فرزندبودازاین سخن هراسید ازاوچاره خواست...اصراروالتماس کرد تادرویش راهی به اونشان داد...
ازآن پس هربار دم غروب موهای دخترش را به شیوه ای خاص شانه میزد...تازمانی موهای دخترکم کم آشفته شد وروبه سفیدی رفت...ازآن پس کمند به شدت ازدیگران فراری شدودرگوشه ای شروع به بافتن فرش کرد..نه فرش های معمولی!بلکه فرش هایی زربافت وجواهرنشان........
این یک افسانه زیبای بختیاری است که تقریبا فراموش شده است..
آینده کمند چه خواهدشد؟
پدرکمند کجاست؟
چه اتفاقی برای مادرکمند رخ میدهد؟
آن درویش که بود؟
آیافرش کمند بافته میشود؟
اگه دوس دارید ازادامه داستان باخبر بشیدیا طبع نوشتن دارید خوب خودتان کم کم داستان رادر پست های بعدی ادامه بدید....
[خداهمراهتان..]