قاتل: زنم موهایش را رنگ میکرد کشتمش!
صحبتهای مردی که دوست نداشت قبل از قرنطینه شدن وارد زندان شود شنیدنی و دردناک بود.
این مرد که با پوست پر از شیارهای عمیقش و موهای سفیدش و دستان بزرگ و چین و چروک خورده اش معلوم بود که عمری روزی حلال در آورده و رنج کشیده است در حالی که زار زار گریه می کرد، گفت: آخر مسلمان خدا، من با این سن و سال هنوز پایم به کلانتری باز نشده بود حالا چرا باید بروم در جمع اراذل، قاچاقچی، قاتل.
مرد در گوشه ای از اتاق ماجرای زندگی اش را اینگونه آغاز کرد: شهرستان به دنیا آمدم، بعد از مدتی که بزرگتر شدم کارگری شرکت ها را می کردم. 18-19 سالم بود که زن گرفتم. زنم غریبه بود.
آن موقع من وضع مالی خوبی نداشتم. هنوز کارگری می کردم و زنم هم با نداری من ساخت بعد از مدتی مجبور شدیم از همدان به تهران بیاییم، شهرستانها آنقدر از کار خبری نبود، هم او از خانوداه اش دور شد هم من.
کم کم بچه ها دورمان را گرفتند، تا امروز که خدا هشت تا اولاد به من داده. هفت پسر و یک دختر. من شب و روز کار می کردم تا خرج زندگی را در بیاورم می گفتم اگر پدرم نتوانست زیر بال و پر ما را بگیرد من باید با کار فشرده بتوانم به فرزندانم کمک کنم تا مثل من در سختی زندگی خود را سپری نکنند.
بعد از مدتی کار شبانه روزی در شب های سرد زمستان و روزهای گرم تابستان موفق شدم یک خانه ی 5 طبقه برای خودم بسازم و 4 طبقه آن را بدم مستاجر و در طبقه ی دیگر هم بنشینم.
پیش خودم گفتم هر کدام از پسرانم که زودتر زن گرفت برای چند سال یکی از واحدها را به او میدهم تا زندگیش را بسازد و برود به دنبال سرنوشت زندگیاش.
از پنج- شش سال قبل رفتارهای زنم عوض شد. من گفتم نباید یادمان برود که کی بودیم از کجا آمدیم و چی هستیم ما که چیزی نشده بودیم.
اما خب وضع مالی مان تغییر کرده بود. اصلا آن زن سابق نبود. لباس پوشیدنش، حرف زدنش، همه و همه یک جور دیگری شده بود. اوایل با زبان خوش می گفتم زن، ما یک سن و سالی ازمان گذشته، دیگر نباید مثل جوان ها لباس بپوشیم و مثل آن ها سبک سری کنیم.
اما مگر حرف به گوش این زن فرو می رفت؟ هر روز یک رنگ و مدل لباس می خرید، موهایش را رنگ قرمز می کرد. به خدا خجالت می کشیدم نگاهش کنم. مدام نگاه به عروسها می کرد. آن وقتها سه تا از پسرهایم زن گرفته بودند، نگاه می کرد ببیند عروسها چه می کنند فردا او هم همان کار را می کرد.
آنقدر این کار را ادامه داد تا زندگی یکی از پسرهایم را به هم زد و عروسم طلاق گرفت و رفت. اما این زن دست از کارهایش برنداشت.
گاهی فکر می کردم چون زمان جوانی اش نتوانسته از این کارها بکند برایش عقده شده. چون کم سن و سال بود که ازدواج کردیم. خب خانه پدرش که نمی توانست دست از پا خطا کند. خانه من هم که آمد اول که دست و بالمان تنگ بود و بعد هم که بچه ها به دنیا آمدند و حال که دست و بالمان هم باز شده، او فرصت پیدا کرده تا خودی نشان دهد.
اما به خدا دیگر از سن و سال ما گذشته بود.
دیگر کار به جایی رسید که حرف آبرو در میان بود با برادر و خواهرش صحبت کردم ولی گفتند به ما ربطی نداره، مشکل زندگیت را خودت حل کن.
دیگر طاقتم طاق شده بود، به زنم گفتم ای زن، بیا از خرشیطان پیاده شو. برو دنبال زندگیت تو که به هیچ صراطی مستقیم نیستی! اما او می گفت: طلاق نمی گیرد و دست از سر فرزندانش بر نمی دارد.
می گفت من باید بروم ولی من هم نمی توانستم فرزندانم را پیش چنین زنی بگذارم. راستش دیگر به اینجام رسیده بود، می خواستم کار را یکسره کنم، چقدر حرص بخورم. چقدر زجر بکشم.
گفتم بیا یک طبقه از این ساختمان ها را به تو می دهم هر کاری که می خواهی بکن، بفروش، رهن بده، اجاره بده، فقط برو و جلو چشم من نباش.
می خواستم تا وقتی بچهها نیامده اند، کار را تمام کنم. یا این طرفی یا آن طرفی مثل همیشه شروع کرد به تند زبانی که من هیچ کجا نمی روم تو هم هرکاری از دستت بر می آید کوتاهی نکن!
چاره ای برایم نمانده بود، گفتم تو را می کشم و می روم خودم را معرفی می کنم، اما او فکر کرد فقط تهدید می کنم گفت: می توانی کوتاهی نکن!
دیگر نتوانستم تحمل کنم.
انگار آتیشم زده بودند، یک تکه لوله آب گوشه حیاط افتاده بود، آن را برداشتم و شروع کردم به زدن، نه یک ضربه، نه دو ضربه، حالا نزن و کی بزن. نمی دانم چند ضربه به او زدم که دیگر از حال رفت. بعد بیرون آمدم رفتم پاسگاه و همه چیز را گفتم. از آنجا مرا فرستادند آگاهی و الان هم در زندان هستم.
به خدا اگر طلاق می گرفت و می رفت کار به اینجا نمی رسید. اما نه طلاق می گرفت و نه رفتارش را درست می کرد. کاش زن من اشکال دیگر داشت به خدا این زن راه دیگری برایم نگذاشته بود، آن روز دیگر خون جلوی چشمانم را گرفته بود. من اینکار را نکردم که بروم زن بگیرم من این کار کردم چون دیگر تحمل رفتارش را نداشتم